فقط وبلاگ رو برای آقای عباسی ادامه میدم...
امروز یه اتفاق جالب و آخر خنده افتاد. شما نخندینا اصلا خنده نداره. رفتم کانون بسیج جوانان یه سری پوستر برای نمایشگاه بگیرم با موضوعات فراماسونری و حجاب و عفاف و جنگ نرم و این چیزا. بعد هم یه هدیه برای جلسه تودیع و معارفه. تنها با راننده راه افتادیم بریم. یه دفعه دیدم آقای عباسی هم تشریف آوردن نشستن. پیش خودم گفتم حتما کار دارن دیگه بیرون. اما... اما با کمال تعجب دیدم نخیر هیچ کاری که ندارن هیچی با من همه جا پیاده شد و دنبال من اومد.... تازه توی دفتر هم مراجعه کننده داشت که سفارش کرد بشینه تا برگرده و کارش رو انجام بده... کفم برید از این همه احساس مسئولیت... بابا هنوز خبری نیست... آخرش هم نفهمیدم از کجا فهمید من میخوام برم بیرون و اصلا برا چی اومد... شما چی میگین؟؟؟؟ لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|